سيستم‌های آموزشی و خلاقيت

Ken Robinson

 

کارشناس خلاقیت کن رابینسون (Ken Robinson) تکنیک‌ و روش‌های آموزش کودکان را به چالش می‌کشد. او که قهرمان تجدیدنظر در سیستم‌های آموزش افراطی مدرسه‌ای است، به پرورش خلاقیت و هوش تأکید دارد. چرا باید توجه کنیم؟ چرا ما جز افراد خاص و برجسته نیستیم؟ رابینسون دلیل آن را نحوه سیستم آموزشی ما می‌داند که برای تبدیل شدن به کارگران خوب طراحی شده است، به جای پرورش خلاقیت و ابتکار. دانش‌آموزان با روح و جسم ناآرام –بدون پرورش انرژی، حس کنجکاوی و خلاقیتشان– یا نادیده گرفته می‌شوند و یا حتی بصورت عجیبی و غیرعادی دسته‌بندی می‌شوند. او اعتقاد دارد ما در حال آموزش به مردم خارج از پرورش خلاقیت‌شان هستیم. سخنرانی رابینسون در TEDTalk، به طور گسترده‌ای در سراسر وب از زمان انتشارش در ژوئن 2006 توزیع شده است. او کمیته مشورتی دولت انگلیس را در سال 1998 برای آموزش و پرورش خلاق و فرهنگی به منظور انجام تحقیقات گسترده برای اهمیت خلاقیت در نظام آموزشی و اقتصاد، تشکیل داد و در سال 2003 مدالی برای دستاوردهایش دریافت کرد. کتاب 2009 رابینسون با عنوان، چگونه انگیزه می‌تواند همه چیز را تغییر دهد؟، پرفروش ترین کتاب نیویورک تایمز بود و به 21 زبان زنده دنیا ترجمه شده است. 10امین نسخه از سالگرد تأسیس پروژه‌ او در خلاقیت و نوآوری، با عنوان خارج از ذهن ما : آموزش خلاق، در سال 2011 به چاپ رسید. آخرین کتاب او، با عنوان یافتن اجزاء: چگونگی کشف استعدادها و علائق و تبدیل زندگی توسط وایکینگ در می 2013 منتشر شده است.

    

سخنرانی رابینسون با موضوع

چگونه مدارس خلاقیت را می کشند؟  How schools kill creativity

سایر سخنرانی‌های رابینسون

متن کنفرانس او در زمینه آموزش :

صبح بخیر. خوب هستید؟ این کنفرانس خیلی عالی بوده مگه نه؟ واقعاً همه‌اش من را تکان داده. در واقع، آنقدر تکان خوردم که دارم این‌جا را ترک می‌کنم. (خنده حضار) سه زمینه کلی بوده، مگه نه، که در سرتاسر کنفرانس مطرح بودند و با موضوعی که می‌خواهم درباره‌اش صحبت کنم، مرتبط‌‌ اند.
یکی، شواهد فوق‌العاده زیاد از خلاقیت انسان است که در تمام ارائه‌هایی که داشتیم، مطرح شد و تنوع و گستردگی آن. دوم این‌که ما را در موقعیتی قرار داده که هیچ ایده‌ای نداریم که در مورد آینده قراره چه اتفاقی بیافته. هیچ ایده‌ای نداریم که چی پیش میاد.
من به آموزش و پرورش علاقه دارم. البته، چیزی که متوجه شدم اینست که همه، بالاخره یک علاقه‌ای به آموزش و پرورش دارند. شما ندارید؟ این واقعاً برایم جالبه. اگه شما در یک مهمانی شام باشید و بگویید که در زمینه آموزش و پرورش کار می‌کنید — البته، راستش، زیاد پیش نمیاد در مهمانی شام باشید، اگر در زمینه آموزش و پرورش کار می‌کنید (خنده حضار) دعوت نمی‌شید و جالبه که اگه هم دعوت شدید، هیچ وقت دوباره دعوت نمی‌شوید. این عجیبه برای من. ولی اگه دعوت شدید و به کسی بگویید، مثلاً آنها می‌پرسند، «کار شما چیه؟» و شما می‌گویید که در زمینه آموزش و پرورش کار می‌کنید، می‌بینید که رنگ صورتشان می‌پرد! فکر می‌کنند، خدای من! آخه چرا من؟ آن هم در همین یک روزی که در هفته برای تفریح داشتم. (خنده حضار). اما اگه درباره تحصیلات خودشان از آنها سؤال کنید، شما را به دیوار می‌چسبانند. چون یکی از آن چیزهایی است که برای مردم مسئله عمیقیه. درست می‌گم؟ مثل مذهب، پول و چیزهای دیگه. من اهمیت زیادی به آموزش و پرورش می‌دهم و فکر می‌کنم همه ما همینطور هستیم.
برای‌مان اهمیت عظیمی دارد تا حدی برای این‌که این آموزش و پرورش است که قراره ما را برای این آینده‌ای آماده کند که نمی‌توانیم درکش کنیم. اگر به آن فکر کنید بچه‌هایی که امسال مدرسه را شروع می‌کنند، در سال 2065 بازنشسته می‌شوند، هیچ کس روحش هم خبر ندارد — علیرغم تمام این تخصصی که این چهار روز اخیر اینجا رژه رفته — که دنیا چه شکلی خواهد بود، حتی تا پنج سال دیگه و با این حال قراره این بچه‌ها را برای آن موقع آماده کنیم. پس این غیر قابل پیش بینی بودن، از نظر من، شگفت آوره.
و سومین موضوع هم اینکه با همه این احوال همه ما روی این توافق داریم که کودکان چه قابلیت‌های خارق‌العاده‌ای دارند. مثل قابلیت‌های آنها در نوآوری. مثلاً همین Sirena دیشب شگفت‌آور بود مگه نه؟ شگفت‌آور بود که چی‌کاری می‌توانست انجام بده. البته اون استثنائیه، اما به نظر من از نظر آنچه که کلاً در دوران کودکی ممکنه، استثنا نیست. آنچه اینجا داریم یک انسان با پشتکار خارق‌العاده است که استعدادش پرورش یافته و نظر من اینست که همه بچه‌ها دارای استعدادهای فوق‌العاده‌اند. ما آنها را سرکوب می‌کنیم. به طرز خیلی بی‌رحمانه‌ای. پس می‌خواهم درباره آموزش و پرورش صحبت کنم و می‌خواهم درباره خلاقیت صحبت کنم. نظر من اینست که امروز خلاقیت به اندازه سواد خواندن و نوشتن، در آموزش و پرورش اهمیت دارد و باید به همان شکل با آن برخورد کرد و به آن جایگاه داد. (تشویق حضار) ممنونم. همین بود دیگه. با تشکر از شما. (خنده حضار) خب، 15 دقیقه هنوز مانده. خب من متولد سال – نه (خنده حضار)
من اخیراً یک داستان عالی شنیدم – عاشق تعریف کردنش هستم – درباره یک دختر کوچولو که سر کلاس نقاشی بود. شش سالش بود و در آخر کلاس نشسته بود و نقاشی می‌کشید و معلمش می‌گفت که این دختر کوچولو به ندرت به درس توجه می‌کند، ولی در این درس داشت توجه می‌کرد. معلم که این موضوع برایش خیلی جالب بود، رفت بالای سر دخترک و پرسید چه می‌کشی؟ و دخترک گفت دارم عکس خدا رو می‌کشم. بعد معلم گفت اما کسی که نمی‌دونه خدا چه شکلیه و دخترک جواب داد تا یک دقیقه دیگه می‌فهمند او چه شکلیه (خنده حضار)
وقتی در انگلستان پسرم چهار سالش بود — البته راستش رو بخواهید همه جا چهار سالش بود (خنده حضار) اگر بخواهیم دقیق بگیم، اون سال، هر جا می‌رفت چهار سالش بود. اون در یک نمایش ولادت مسیح نقش داشت. داستانش خاطرتان هست؟ نه، خیلی نمایش پرطرفداری بود. داستان بزرگی بود، Mel Gibson قسمت بعدی آن را ساخت. شاید آن را دیده باشید ولادت مسیح 2. اما جیمز نقش ژوزف گیرش آمد که ما از این موضوع خیلی خوشحال بودیم. از نظر ما یکی از نقش‌های اصلی بود. ما آنجا را پر از مأمور کرده بودیم که تی‌شرت‌های مخصوص بپوشند که روی آنها نوشته بود جیمز رابینسون واقعاً همان یوسف است! (خنده حضار). نقشش خیلی صحبت کردن نداشت، اما آن قسمتش را می‌دانید که سه پادشاه وارد می‌شوند. با هدایایی از طلا که آنها را زر، مرّ و کندر (داستان سه مغ) می‌آورند.(کندر در انگلیسی : frankincense).  این واقعاً اتفاق افتاد. ما آنجا نشسته بودیم و فکر کنم فقط ترتیبش را اشتباه کردند. چون بعدش که از پسرک پرسیدیم که آیآ از اجرایت راضی هستی؟ اون جواب داد: آره، چطور، مگه اشتباه کردم؟ فقط ترتیبش رو عوض کرده بودند، همین. به هر حال سه تا پسرها وارد صحنه شدند، چهار ساله‌هایی که دور سرشان حوله پیچیده بودند و جعبه‌هایشان را گذاشتند زمین. پسر اولی گفت برایتان طلا آورده‌ام. پسر دومی گفت: برایتان مر آورده‌ام و پسر سومی گفت این رو فرانک فرستاده (frankincense) (خنده حضار).
چیزی که در همه این‌ها مشترکه اینست که بچه‌ها شانس خودشان را امتحان می‌کنند. اگر نمی‌دانند، یک چیزی امتحان می‌کنند. درست نمی‌گم؟ آنها از اشتباه کردن نمی‌ترسند. نمی‌خواهم بگویم که اشتباه کردن با خلاق بودن یک چیز است، اما چیزی که می‌دانیم اینست که اگر آماده اشتباه کردن نباشید، هیچ وقت هیچ فکر نابی به ذهنتان نمی‌رسد، اگر آماده اشتباه کردن نباشید و تا وقتی که بزرگ شده‌اند، بیشتر بچه‌ها این قابلیت را از دست داده‌اند. تبدیل به کسانی شده‌اند که از اشتباه کردن می‌ترسند و در ضمن شرکت‌هایمان را هم همین شکلی اداره می‌کنیم. ما اشتباه را تبدیل به گناه می‌کنیم و حالا داریم سیستم‌های ملی آموزش و پرورشی را اداره می‌کنیم که در آنها اشتباه کردن بدترین کاری است که می‎توانید انجام دهید و نتیجه‌اش اینست که مردم را پرورش می‌دهیم که از ظرفیت‌های خلاق خود بیرون بیایند. پیکاسو گفته که همه کودکان هنرمند به دنیا می‌آیند. مسئله این است که در حال بزرگ شدن چطور هنرمند بمانیم. من شدیداً به این اعتقاد دارم که ما به سمت خلاقیت رشد نمی‌کنیم، بلکه از خلاقیت به سمت بیرون رشد می‌کنیم. یا در واقع از خلاقیت بیرون پرورش پیدا می‌کنیم. خب چرا این طوره؟
من تا حدود پنج سال پیش در Stratfor-on-Avon زندگی می‌کردم. در واقع ما از استراتفورت به لس‌آنجلس آمدیم. پس می‌توانید تصور کنید که چه تغییر نامحسوسی بود (خنده حضار). در واقع، ما در جایی به اسم Snitterfield زندگی می‌کردیم، در حواشی استراتفورد که آنجا جایی بود که پدر شیکسپیر به دنیا آمده بود. الان فکر جدیدی به ذهنتان خطور نکرد؟ من که این‌طور شدم. ما عادت نداریم که فکر کنیم که شیکسپیر پدر داشته، مگه نه؟ راست نمی‌گم؟ به خاطر این‌که عادت نداریم فکر کنیم شیکسپیر هم زمانی کودک بوده، مگه نه؟ شیکسپیر هفت ساله؟ من که هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. یعنی بالاخره یه روزی هفت سالش بوده. بالاخره سر کلاس ادبیات یه نفر نشسته، مگه نه؟ چقدر اعصاب خورد کن می شد! (خنده حضار) “باید بیشتر تلاش کنی”. مثلاً تصور کنید، پدرش داره اون رو به رخت خواب می‌فرسته. به شیکسپیر می‌گه، “دیگه وقت خوابه” به ویلیام شیکسپیر می‌گه، “و اون مداد رو بذار زمین دیگه” «این‌قدر هم اینجوری حرف نزن. همه رو گیج می‌کنی (خنده حضار)
ولی یک چیز خیلی نظرتان را جلب می‌کند، وقتی به آمریکا می‌روید و وقتی دور جهان سفر می‌کنید تمام سیستم‌های آموزش و پرورش دنیا همان سلسله مراتب درس‌ها را دارند. همه‌شان. فرقی نمی‌کند کجا بروید. آدم فکر می‌کند طور دیگری باشد، ولی نیست. در بالا ریاضیات و زبان قرار دارند، سپس علوم انسانی و در پایین هم هنرها. همه جای دنیا و تقریباً در همه این سیستم‌ها هم سلسه مراتبی درون هنرها وجود دارد. هنر و موسیقی معمولاً جایگاه بالاتری در مدارس دارند تا نمایش و ورزش. هیچ سیستم آموزش و پرورشی روی زمین وجود ندارد که هر روز به بچه‌ها ورزش یاد دهد، همان‌طوری که به آنها ریاضی یاد می‌دهیم. چرا؟ چرا اینطور نیست؟ من فکر می‌کنم این موضوع خیلی مهمی است. به نظر من ریاضی مهم است، ولی ورزش هم همین‌طور. بچه‌ها اگه اجازه داشته باشند همیشه ورزش می‌کنند. همه ما این‌طوریم.. همه ما بدن داریم، غیر از اینه؟ مگه اینکه جلسه‌ای بوده من نبودم؟ (خنده حضار)، حقیقتش، اتفاقی که می‌افتد اینست که همین‌طور که بچه‌ها بزرگ می‌شوند، ما پرورش آنها را به تدریج از کمر به بالا انجام می‌دهیم و بعدش فقط روی سرشان تمرکز می‌کنیم و متمایل به یک سمت از سرشان.
اگه یه موجود فضایی بودید و از آموزش و پرورش دیدن می‌کردید و می‌پرسیدید «برای چی، آموزش و پرورش عمومی؟ گمانم باید نتیجه می‌گرفتید — اگه به نتیجه آن نگاه کنید، این‌که چه کسی با این روش موفق می‌شود، چه کسی همه کارهایی را که باید، انجام می‌دهد، چه کسی همه صد آفرین‌ها را می‌گیرد، برنده‌ها چه کسانی هستند — گمانم باید نتیجه می‌گرفتید که تمام هدف آموزش و پرورش عمومی در سرتاسر جهان اینست که اساتید دانشگاه تولید کند. غیر از اینه؟ آنها کسانی هستند که سر از بالای هرم در می‌آورند و من هم قبلاً از همون‌ها بودم (خنده حضار) و استادهای دانشگاه را دوست دارم، ولی می‌دانید، این درست نیست که آنها را به عنوان نقطه اوج دستاورد بشر ستایش کنیم. آنها فقط نوعی از زندگی هستند، نوعی دیگر از زندگی. ولی نسبتاً جالب هستند و من این را از روی علاقه‌ای که بهشان دارم می‌گویم. به تجربه من یک چیز جالب درباره استادها هست — نه همه‌شان، ولی معمولاً — آنها با مغزشان زندگی می‌کنند. اون بالا زندگی می‌کنند و کمی هم متمایل به یک سمت. آنها مستقل از بدنشان هستند، می‌دانید، یک جوری واقعاً به بدنشان به عنوان نوعی وسیله نقلیه برای مغزشان فکر می‌کنند، مگه نه؟(خنده حضار). راهی است برای رساندن مغزشان به جلسات. راستی اگه شواهد واقعی برای تجربه بیرون از بدن می‌خواهید، خودتان را به یک کنفرانس علمی چند روزه ببرید با دانشگاهیان جا افتاده و شب آخر کنفرانس با آنها به مهمانی بروید (خنده حضار) و آنجا خواهید دید مردان و زنان بزرگ در حالی که به نحوی پریشا،ن منتظرند مهمانی تمام شود تا بتوانند بروند خانه و درباره‌اش مقاله بنویسند.
سیستم آموزش و پرورش ما مبتنی بر مفهوم قابلیت علمی است و این سیستمی که اختراع شد، دلیل دارد — در سرتاسر جهان هیچ سیستم آموزش و پرورش عمومی نبود، واقعاً، تا قبل از قرن نوزدهم همه آنها به وجود آمدند تا پاسخگوی نیازهای صنعتی شدن باشند. برای همین سلسله مراتب آن ریشه در دو ایده داره. اول این‌که آن درس‌هایی که بیشترین فایده را برای کار داشتند، در بالا قرار می‌گیرند. برای همین احتمالاً خیلی آرام دور رانده می‌شدید از بعضی چیزها در مدرسه وقتی بچه بودید، چیزهایی که دوست داشتید، با این توجیه که در آن زمینه هیچ وقت یک کار درست و حسابی پیدا نمی‌کنید. درست می‌گم؟ موسیقی را ول کن، نوازنده نمی‌شی هنر را ول کن، هنرمند نمی‌شی. نصیحت‌های خیرخواهانه — اما به کلی اشتباه. تمام دنیا درگیر یک انقلاب است. و دوم قابلیت علمی است، که واقعاً تسلط پیدا کرده بر دید ما از هوش، چرا که دانشگاه‌ها سیستم را در تصویر خودشان طراحی کردند. اگه بهش فکر کنید، تمام سیستم آموزش و پرورش عمومی در همه جای جهان، یک فرایند طولانی برای ورود به دانشگاه است و نتیجه‌اش اینست که خیلی از افراد بسیار با استعداد، نابغه و خلاق، فکر می‌کنند که اینطور نیستند، چون آن چیزهایی که در مدرسه خوب بلد بودند، برای کسی ارزشمند نبود، یا حتی ننگ به حساب می‌آمد. فکر می‌کنم که دیگر نمی‌توانیم هزینه ادامه این روش را بپردازیم.
طبق آمار یونسکو در 30 سال آینده، تعداد افرادی که فارغ التحصیل خواهند شد در سرتاسر جهان بیشتر از تمام افرادیه که از ابتدای تاریخ تا کنون از طریق آموزش و پرورش فارغ التحصیل شده‌اند. آدم‌های بیشتر، و این ترکیبیه از تمام چیزهایی که درباره‌اش صحبت کردیم — فناوری و اثر تحول آفرینش روی کار و ساختار جمیعت و انفجار بزرگ جمعیت ناگهان، مدرک‌ها دیگه ارزشی ندارند. درست نمی‌گم؟ وقتی من دانشجو بودم، اگر مدرک داشتید، کار داشتید. اگر کار نداشتید به خاطر این بود که نمی‌خواستید داشته باشید و من هم خب راستش نمی‌خواستم داشته باشم (خنده حضار). ولی این روزها بچه‌هایی که مدرک دارند، خیلی وقت‌ها بر می‌گردند خانه و به بازی‌های رایانه‌ای‌شان ادامه می‌دهند، چون حالا آن کاری که قبلاً لیسانس می‌خواست، فوق لیسانس می‌خواهد و کاری که قبلاً فوق لیسانس می‌خواست، دکترا می‌خواهد. نوعی فرایند تورم علمی است و نشانگر اینست که کل ساختار آموزش و پرورش زیر پایمان در حال تغییر است. ما باید به کلی یک بازنگری بر دیدمان از هوش کنیم.
ما سه چیز درباره هوش می‌دانیم. اول اینکه متنوع است. فکر کردن ما درباره دنیا به همه روش‌هایی است که دنیا را تجربه می‌کنیم. ما تصویری فکر می‌کنیم، صوتی فکر می‌کنیم و حرکتی فکر می‌کنیم. به شکل مجرد فکر می‌کنیم، به شکل حرکت فکر می‌کنیم. دوم این‌که هوش پویاست. اگر به تبادلات مغز انسان نگاه کنید، همان‌طور که دیروز از تعدادی از سخنرانان شنیدیم، هوش به طرز شگفت‌آوری تبادلی است. مغز به قطعات مختلف تقسیم نشده. در واقع خلاقیت — که من آن را فرایند داشتن ایده‌های ناب و با ارزش تعریف می‌کنم — بیشتر وقت ها از طریق تبادل میان روش‌های مختلف دیدن پدید می‌آید.
مغز به طور عمدی — راستی یک محور از عصب‌ها وجود داره که دو نیمه مغز را به هم وصل می‌کنه به نام corpus callosum که در زن‌ها قوی‌تر است. من فکر می‌کنم احتمالاً برای همین باشد که زن‌ها در انجام چند کار همزمان قوی‌تر هستند. تحقیقات زیادی در این زمینه هست، اما من از زندگی شخصی‌ام می‌دانم. وقتی همسرم در خانه در حال آشپزی باشه — که خوشبختانه زیاد پیش نمیاید (خنده حضار) اما می‌دانید، یک کارهایی هست که خوب بلد باشه — اما وقتی داره آشپزی می‌کنه، همزمان در حال صحبت با مردم روی تلفن هم هست، در حال صحبت کردن با بچه‌ها هم هست، در حال رنگ زدن سقف هم هست، این طرف در حال انجام عمل جراحی باز قلب هم هست. اما اگر من در حال آشپزی باشم، درها بسته‌اند، بچه‌ها بیرون هستند، سیم تلفن بیرون کشیده شده و اگر زنم بیاد داخل من اذیت می‌شوم. می‌گویم ” تری، خواهش می‌کنم، دارم تخم مرغ سرخ می‌کنم اینجا. یک کم به من مجال بده.” (خنده حضار). حقیقتاً، حتماً آن گفته فلسفه‌ایی را می‌شناسید که می‌گوید اگر درختی در جنگل بیافتد و کسی صدای آن را نشنود، آیا واقعاً اتفاق افتاده است؟ این گفته قدیمی را یادتان هست؟ اخیراً یک پیراهن فوق‌العاده دیدم که روش نوشته بود “اگر مردی نظر خودش را در جنگل بگوید و هیچ زنی صدایش را نشنود، آیا باز هم اشتباه می‌گوید؟” (خنده حضار)
سومین موضوع درباره هوش اینست که، منحصر به فرد است. من دارم روی یک کتاب کار می‌کنم با عنوان “شکوفایی”، که مبتنی است بر یک سری مصاحبه که با مردم داشتم، درباره ای‌نکه چگونه استعدادهایشان را کشف کردند. برای من خیلی جالب است که چطور این افراد به اینجا رسیدند. در حقیقت از یک گفتگو شروع شد که با یک خانم خارق‌العاده‌ای داشتم که شاید بیشتر مردم درباره‌اش نشنیده‌اند، اسمش جیلین لین (Gillian Lynne) است.درباره‌اش شنیدید؟ بعضی‌ها شنیده‌اند. او یک طراح حرکات ورزشی است و همه کارهایش را می‌شناسند. نمایش‌های گربه‌ها و شبح اوپرا را انجام داده است. یک روز از جیلین پرسیدم چی شد که توانستی این حرکات را ابداع کنی؟ و اون گفت خیلی جالب بود، وقتی که مدرسه می‌رفت واقعاً کسی بهش امیدی نداشت و مدرسه‌اش در دهه 30 به پدر و مادرش نامه نوشت که ما فکر می‌کنیم جیلین دچار نوعی اختلال یادگیری باشد. اون نمی‌توانست تمرکز کند. همه‌اش وول می‌خورد. فکر کنم اگر امروز بود می‌گفتند که اون ADHD دارد. مگه نه؟ اما این دهه 1930 بود و ADHD هنوز اختراع نشده بود. یک بیماری قابل داشتن نبود. (خنده حضار)مردم متوجه نبودند که می‌توانند آن را داشته باشند.
به هر حال او به ملاقات یک متخصص رفت. در یک اتاق که با بلوط تزئین شده بود و او با مادرش آنجا بود و او را راهنمایی کردند که روی یک صندلی در ته اتاق بنشیند و همانجا نشست برای 20 دقیقه دکتر با مادرش درباره همه مشکلات جیلین در مدرسه صحبت می‌کرد و در آخر برای این‌که مزاحم مردم می‌شد، مشق‌هایش همیشه دیر می‌شد، و غیره و غیره یک بچه هشت ساله – و در آخر، دکتر رفت و نشست کنار جیلین و گفت : جیلین، من به همه این چیزهایی که مادرت گفته گوش دادم و حالا باید باهاش خصوصی حرف بزنم. اون گفت : همینجا صبر کن، ما برمی‌گردیم، زیاد طول نمی‌کشه و آن‌ها رفتند و تنهایش گذاشتند. اما در حالی که از اتاق بیرون می‌رفتند، اون رادیویی را روشن کرد که روی میز کارش بود و وقتی آنها از اتاق بیرون رفتند، او به مادرش گفت، فقط بایستید و تماشایش کنید. و لحظه ای که از اتاق خارج شدند، می‌گفت روی پاهایش بود و با موسیقی حرکت می‌کرد و یک چند دقیقه‌ای نگاهش کردند و او برگشت و به مادرش گفت، خانم لین، جیلین بیمار نیست، او یک رقاص است. او را به مدرسه رقص ببرید.
پرسیدم بعد چه شد؟. گفت : مادرم همین کار را کرد. نمی‌توانم به زبان بیاورم که چقدر خارق‌العاده بود. ما وارد یک اتاق شدیم که پر بود ازآدم‌هایی مثل خودم. آدم‌هایی که نمی‌توانستند یک جا آرام بگیرند. آدم‌هایی که برای فکر کردن احتیاج به حرکت کردن داشتند. برای فکر کردن نیاز به حرکت داشتند. آنها حرکات ورزشی انجام می‌دادند. او بعد از مدتی برای پذیرش در مدرسه سلطنتی اقدام کرد و مسیر شغلی شگفت‌انگیزی داشت. بعدها فارغ التحصیل شد و شرکت خودش را راه‌اندازی کرد، شرکت جیلین لین، با Andrew Lloyd Weber آشنا شد. او مسئول برخی از موفق‌ترین کارهای نمایشی موزیکال در تاریخ بوده، میلون‌ها نفر از کارهای او لذت برده‌اند و اون یک میلیونر ثروتمند شد. اگر کسی دیگری بود ممکن بود به اون چند تا قرص می‌داند و می‌گفتند که آرام‌تر باشه.
حالا من فکر می‌کنم — (تشویق حضار) به نظرم نتیجه‌ای که می‌توان گرفت این است : آقای Al Gore آن شب درباره بوم‌شناسی صحبت می‌کرد و انقلابی که از Rachel Carson شروع شد. به اعتقاد من تنها امید ما برای آینده اینست که مفهوم جدیدی از بوم‌شناسی انسانی را دنبال کنیم، که در آن به بازنگری مفهوم ذهنی‌مان درباره غنای قابلیت انسان بپردازیم. سیستم آموزش و پرورش ذهن‌های ما را معدن کاوی کرده به همان شکلی که ما در معدن‌های زمین کاوش می کنیم، به دنبال یک کالای خاص و برای آینده، این به درد ما نمی‌خورد. ما باید بازنگری داشته باشیم بر اصول بنیادی که طبق آنها فرزندانمان را آموزش دهیم. یک جمله زیبا از Jonas Salk که می‌گوید : اگر تمام حشرات از کره زمین محو شوند، به 50 سال نمی کشد که تمام حیات در کره زمین از بین خواهد رفت. اما اگر تمام انسان ها از کره زمین محو شوند، در عرض 50 سال تمام گونه‌های حیات شکوفا می‌شوند و او راست می‌گوید.
چیزی که TED از آن تقدیر می‌کند، هدیه پندار انسانه است. حالا باید مراقب باشیم که از این هدیه هوشمندانه استفاده کنیم و از برخی از این سناریوها پرهیز کنیم. سناریوهایی که درباره‌شان صحبت کرده‌ایم و تنها راهی که می‌توان این کار را انجام داد، اینست که قابلیت‌های خلاق خودمان را ببینیم با همان غنایی که دارند و ببینیم برای فرزندانمان امیدی هست و وظیفه ما اینست که تمام وجودشان را تربیت کنیم، که بتوانند با این آینده رو به رو شوند. در ضمن – ما ممکن است این آینده را نبینیم، اما آنها خواهند دید و وظیفه ما اینست که به آنها کمک کنیم که آن را به خوبی بسازند. خیلی ممنونم.

اسکرول به بالا